ستاره

ساخت وبلاگ
سلام به دوستان قدیمی امروز میخوام بعد از مدتها از حس و حالم بگم ، بدون هیچ پنهان کاری. میدونید مامان من بعد از 2 برادر و 2 خواهری که قبلا خدا بهشون داده بود ، بچه نمیخواست و اصرار پدرم به بچه خواستن باعث شد که من بیام ، وقتی که پدرم 47 سالش بود و مامان 37 سال. تا 6 ماهگی نمیدونستن اصلا من هستم ( انقدر مهم بودم ). بعد از اینکه به دنیا اومدم پدرم مثل یک به خواسته رسیده دیگه من و ول کرد برای مادرم و فقط هوس داشتن من براش مهم بود. سخته تو محیطی رشد کنی که کوچیکترین خواهرت 10 سال ازت بزرگتره و چون پدرم تک فرزند بود نه عمویی داشتم نه عمه ای که قرار باشه با بچه هاشون بچگی کنم. فامیل های مادری هم تهران نبودن و من بودم و خودم.تو زندگیم بچگی نکردم و به تعبیری پشت بندش جوانی هم نکردم. سوم راهنمایی برای اولین بار عاشق شدم و هفت سال با فکرش زندگی کردم ، درس خوندم تا برم دانشگاه تا مثلا اگه کودکی دست خودم نبود، آینده رو اونجوری که میخوام بسازم.تو این هفت سال یه جورایی باهاش بودم هرچند دیدار ما سالی 2 بار بود. تا دانشگاه قبول شدم و به مامان گفتم برام خواستگاریش کنه ، اون روز رو یادم نمیره زنگ زد به خونشون و اون گفت قصد ازدواج نداره ( البته مادر و پدرش داشتن از هم جدا میشدن که من نمیدونستم ) و من مثل یه آتش فشان که سالها خاموش بود و صداش در نمیومد فوران کردم ولی خوب باز هم مثل همیشه آتیشش خودم رو سوزوند و من تو مسیری افتادم که دیگه چیزی از این مسیر برای خودم نبود و برای بقیه زندگی کردم.تا 10 سال پیش که دوباره دلم لرزید و خیال کردم تو این همه سیاهی میشه یه نقطه امید پیدا کرد. اومد و دست گذاشت رو نقطه ضعف من ( مهربون بودن ) منی که سالها محتاج مهربونی بودم یکی اومد که انگار سالها منتظر اومدنش ب ستاره...
ما را در سایت ستاره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : man-b-to1984 بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 12:08